سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 292707

  بازدید امروز : 40

  بازدید دیروز : 10

ارتباط با ارواح

 
چون دنیا به کسى روى آرد ، نیکوییهاى دیگران را بدو به عاریت سپارد ، و چون بدو پشت نماید ، خوبیهاى او را برباید . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: محمد ::: پنج شنبه 85/7/20::: ساعت 3:0 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله محمد و آل الطاهرین

قصّه‏ى عجیبى از خواب مغناطیسى

روزى دو نفر از افراد متدیّن که هر دو داراى روحى بسیار قوى و فوق‏العاده با نفوذ بودند و هر
کدام دهها نفر را تخلیه‏ى روح کرده و به «خواب مغناطیسى» برده بودند، بدون آنکه یکدیگر را در این خصوص بشناسند به منزل ما آمدند، من که هر دوى آنها را خوب مى‏شناختم مایل بودم که آنها را به هم معرّفى کنم، ولى مى‏خواستم به طور طبیعى و با بصیرت و آشنائى روحى آنها یکدیگر را بشناسند، لذا از یکى از آنها سؤال کردم: تازه چه خبر؟

او گفت: اخیرا به موضوع مهمّى دست یافته‏ام و آن این است که من مى‏توانم «اکسیر»(مى‏گویند «اکسیر» گردى است که اگر به هر فلزى، مختصرى از آن را بزنند آن فلز طلاى بسازم.)

آن دیگرى گفت: ممکن است نسخه‏اى از این کشف مهمّتان را به من بدهید.

او گفت: نه من تصمیم دارم که نسخه‏اش را به احدى ندهم.

دیگرى در جواب گفت: ما هم شما را الآن خواب مى‏کنیم و روحتان را در اختیار مى‏گیریم و نسخه‏ى اکسیرتان را به آسانى از شما دریافت خواهیم کرد.

او گفت: من هم قبل از آنکه شما مرا به خواب کنید، شما را به خواب مى‏کنم و نمى‏گذارم که مرا به خواب کنید تا اکسیرم را از من بگیرید.

در پى این گفتگو آنها حالت جدّى‏ترى به خود گرفتند و از من تقاضا کردند که درِ اتاق را ببندم و کسى را راه ندهم تا آنها مشغول کار شوند.

من هم چون آنها مهمان بودند خواسته‏شان را عملى کردم، درِ اتاق را بستم و به حالات آنها نگاه مى‏کردم.

این دو نفر حدود نیم ساعت با اعمالى که معمولاً موقع خواب کردن دیگرى انجام مى‏دهند مشغول کار بودند ولى نتوانستند یکدیگر را حتّى براى یک لحظه هم خواب کنند.

امّا آنها جدّا خسته شده بودند و حالت ضعف فوق‏العاده‏اى به هر دوى آنها دست داده بود، سپس آنها قدرت یکدیگر را ستودند و از آن به بعد با هم رفیق شدند و از خواب کردن یکدیگر منصرف گردیدند. من سابقه‏ى هر دوى آنها را داشتم و مى‏دانستم که تقریبا با صرف ده دقیقه وقت حتّى افراد با قدرت را مى‏خوابانند و روح آنها را در اختیار مى‏گیرند امّا اینجا چون هر طرف مثل دیگرى قوى بود، نتوانستند آن کار را بکنند.

روزى یکى از این دو نفر، یعنى همان کسى که مى‏گفت: مى‏توانم «اکسیر» بسازم باز به منزل ما آمده بود و چون او غالبا به خاطر بعضى از مسائل معنوى در منزل ما در گوشه‏اى مى‏نشست و ساکت بود و تنها به رفت و آمد افراد نگاه مى‏کرد و سخنان آنها را گوش مى‏داد و چیزى نمى‏گفت و اکثرا دوستان فکر مى‏کردند او چیزى نمى‏داند، لذا بعضى که او را نمى‏شناختند در حضور او

بعضى ادّعاها را مى‏کردند و او را گاهى به حرف مى‏آوردند.

یک روز جوان بیست و پنج ساله‏اى که تازه در این راهها قدم گذاشته بود به من گفت: من مى‏توانم دیگرى را به خواب کنم و روح او را در اختیار بگیرم. من (استاد)هم خواستم شوخى کنم گفتم: پس شما همین آقا را (اشاره به همان مردى که به قول خودش «اکسیر» مى‏ساخت) که تقریبا چرتى و نیمه خواب است، خواب کنید و روح او را در اختیار بگیرید.

او گفت: نه من هر کسى را که نمى‏توانم بخوابانم، اگر بچّه‏ى کوچکى باشد که تقریبا ده سال بیشتر نداشته باشد او را مى‏توانم خواب کنم. من مقدارى او را نصیحت کردم و به او گفتم: چه بهتر که شما فعلاً مشغول درس خواندن باشید و به این زودى وارد این کارها نشوید زیرا ارزش علم چنین و چنان است و بالأخره من با او گرم حرف زدن بودم و از این گونه سخنان براى او گفتم که ناگاه دیدم آن جوان به خواب رفته و حتّى صداى خورخورش هم بلند شده است.

من به آن دوست به اصطلاح «اکسیر»سازمان نگاه کردم دیدم زانوهایش را در بغل گرفته و سرش را روى زانویش خم کرده و با چشم بى‏حالى در حالى که مختصر تبسّمى در لب دارد به آن جوان نگاه مى‏کند.

من به او گفتم: شما او را به خواب کرده‏اید؟

او سرى تکان داد و گفت: بله مى‏خواهم ببینم این کار را از که یاد گرفته است؟

سپس از من پرسید: ضبط صوت دارید؟ گفتم: بله.

گفت: آن را بیاورید، مى‏خواهم صداى این جوان را ضبط کنم.

من ضبط صوت آوردم و او به طور عادى نشست و سؤالاتش را از او

شروع کرد، اوّل از او پرسید: این کار را از که یاد گرفته‏اى؟

او هم بدون معطّلى گفت: از فلانى.

او گفت: الآن مى‏روى نزد او و از او مى‏خواهى که کاملش را به تو یاد بدهد تا بتوانى غیر از اطفال، دیگران را هم بخوابانى.

آن جوان گفت: چشم و مدتّى ساکت ماند، سپس گفت: استادم مى‏گوید بقیّه‏اش مربوط به خودت مى‏باشد، باید روحت را تقویت کنى تا بتوانى هر کس را که مى‏خواهى به خواب کنى.

به او گفت: از استادت بپرس که بهتر این است من به این کارها بپردازم یا طبق آنچه که فلانى (نام مرا برد) مى‏گوید من به درس و بحثم بیشتر مشغول باشم؟

آن جوان گفت: استادم مى‏گوید بهتر این است که درس بخوانى و این کارها را ترک کنى.

در این موقع این شخص آن جوان را با حرکات دست بدون آنکه دستش را به او بزند از آن خواب بیدار کرد و ضبط صوت را براى او باز نمود و او را متوجّه وظیفه‏اش کرد.


 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ